تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر میشود ، دل است ! دل آدمیزاد را باید مثل انار چلاندش ، ولی آقای درویش مصطفا ! ...دل آدم ... مثل ...اناره ...درست ...باید چلاندش ...درست ...حکما شیرهاش مطبوعه ...درست (بغضش ترکید : به خونآبهای روی دیوار نگاه کرد ) اما ...اما دل آدم را که میترکانند ، دیگر شیره نیست ، خونابه ست ...باز هم مطبوعه ؟...
به غریقی که تازه از آب درش آوردهاند ، نمیگویند که این هوا چنددرصد اکسیژن است چنددرصدش نیتروژن ، می زنند توی سینهاش ،یعنی نفس بکش .همه اینها جملات آشنایی هستند .
مدتها بود که درمورد ((من او ))ی رضا امیرخانی شنیده بودم، زمانی که بصورت هدیه از عزیزی دریافتش کردم، بی بروبرگرد، بدون معطلی، یا علی مددی گفتم. خواندنش را شروع کردم . فصلهای مختلف کتاب ((یک او ، دوی او ، سه ی او ، چهار او ، پنج من ، شش من ، هفت او ، هشت او ، نه من ، ده من ، ده او ، یازده او ، یازده من، من او )) و حتی فصل سفیدی که قبل از ده من بود سراسر نور و عشق بود. چه مضمونهای زیبا و عاشقانهای در بند بند سطورش حکمفرما بود .
جوانی که به عاشقی شهره بود به خدمت شیخ رسید، شیخ ورا گفت که به پندارت عشق به خاتون از عشق به خداست ؟ جوان گفت : شمه ای از آنست ، در طشت آب نقش ماه میبینم . شیخنا فرمودش که اگر گردنت دمل نداشت ، سر به آسمان میکردی وخود بلاواسطه، ماه را میدیدی .
آینه هروقت هیچ نداشت، آن وقت نقش خورشید را درست و بینقص برمیگرداند ....آنروز خبرت میکنم تا با آینه وصلت کنی .
سیبی که برسد حکما خودش می افتد ، یابادی می اندازدش ، یا کسی درخت را تکان میدهد ، یا...اینها اصل نیستند ،اصل، سیب رسیده است که حکما خودش میافتد ...
اینها نمونه ای از بندهای پرمفهوم و عمیق این رمان بودند که فکر کنم باید ماهها نشست و ریزبینانه درخود حلاجی کرد. کجا بودم؟ عاشق را میگفتم یا من او را یا علی را یا مهتاب را ، یا خودم را یا او را ، آبشار قهوه ای را یا درویش مصطفا را و یا پیرمرد وپیرزنی که 20 سال مات نگاه هم بودند و ازدواج نکردند را .نمیدانم ولی میدانم به قول نویسنده عاشق کتاب ((من او )): عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه حکما عاشقه ، نفسش هم تبرکه .......
تقدیم به عزیزی که هدیهام نمود
هوار تا دعا محتاجم . یا علی مددی